بهار ولایت

بهار، همه طراوتش را مدیون یک گل است: گل زیبای نرگس.

بهار ولایت

بهار، همه طراوتش را مدیون یک گل است: گل زیبای نرگس.

وبالوالدین احسانا

(داستان واقعی غم انگیزی از مرگ انسانیت ؛ خاطرات گفته شده مردی در اتاق مشاوره بیمارستان روانی؛برگرفته از کتاب مشاوره خانواده؛ نوشته دکتر محمد خدایاری فرد)
 

   

با مادرم در یک خانه قدیمی در جنوب شهر(تهران)زندگی میکردم؛مادرم به من خیلی محبت داشت چون تنها یادگار پدر خدابیامرزم بودم؛یه برادر بزرگتر از خودم داشتم که سالها پیش موقعی که من دوازده ساله بودم درحین کار بر اثر سقوط از ساختمان فوت میکنه؛ من مونده بودم و مادرم؛مادرم باسمبوسه فروشی کنار خیابون محلمون خرج تحصیل منو میداد؛من در رشته عمران وارد دانشگاه شدم ادامه تحصیل دادم در تمام سالهای تحصیل خرجمو مادرم با سمبوسه فروختن داد؛بادختری از همکلاسی هایم ازدواج کردم ما هر دو مهندس بودیم وضع مون خیلی خوب شد؛یادمه اولین پروژه ای که تموم کردم و پولشو گرفتم دیگه مادرم سمبوسه فروشی رو کنار گذاشت؛مادرم از شدت کار بدجوری پیر و شکسته شده بود؛تازه یک ماه از ازدواجم نگذشته بود که همسرم به من پیشنهاد کرد رضایت مادرم را برای فروش خانه کلنگی اش جلب کنم؛تبدیلش کنیم به اپارتمان نوساز با پولش یه خونه شمال شهر بخریم و بریم انونجا ساکن شیم؛سند خونه به نام مادرم بود؛ مادرم راضی نمیشد؛ میگفت این خونه و حیاط و حوضش یادگار باباته ؛ اما دید کلی اصرار میکنم بالاخره با سماجت های من رضایت داد؛ما به شمال شهر نقل و مکان کردیم؛مدت کوتاهی نگذشت که همسرم دیگه تحمل مادرمو نداشت؛مادرم زن اروم و باخدا و مهربونی بود؛ما که سرکار بودیم برامون اشپزی میکرد و کارهای خونه را انجام میداد؛اما همسرم تحمل مادرمو نداشت مجبورم کرد مادرم رو جدا کنم بفرستمش زیر زمین حیاط؛اونجا یه اطاق دو در سه بود که میشد یه نفر توش زندگی کنه؛ نمیدونم چطور شد که راضی شدم با مادرم اینکارو بکنم؛من همسرم را خیلی دوست داشتم حب همسر عقلم را ازم گرفته بود؛مادرم توی زیر زمین برای خودش اشپزی میکرد و من ماهونه مقدار کمی پول برا خرجیش میدادم؛یه روز همسرم منو قانع کرد که مادرم میتونه کار کنه و خرجیشو در بیاره؛آه خدای من چقدر پست شده بودم؛هیچ وقت یادم نمیره که به چه سادگی و بدون هیچ مقاومتی حرفهای همسرم را تایید کردم؛به مادرم گفتم که قبلا سابقه کار کردن داشته ؛ بره کار کنه مخارجش را در بیاره؛چهره مادرم را در اون لحظه که همچی حرفی زدم یادم نمیره؛خیلی ناراحت شد سعی کرد به روی خودش نیاره باهمه بی مهری هایم اما او هنوز مرا دوست داشت حب مادری به فرزند مانع از ان شد که گلایه و اعتراضی کند؛سعی کرد بر خودش مسلط شود تا اشکهایش جاری نشود که مبادا من دلخور شوم؛چند روز بعد خبردار شدم مادرم توی یک شرکت خصوصی کوچک که چند کوچه بالاتر از منزل ما بود به عنوان نظافت چی کار میکنه؛خدایا مرا ببخش ان شب که من و خانمم دوستان همکارمون را دعوت کرده بودیم ؛ میگفتیم و میخندیدیم؛مادرم در زد رفتم در باز کردم گفتم مادر چیه گفت دلم گرفته هوس کردم بیام پیشتون؛قبل از جوابم همسرم که پشت سرم اومده بود؛جوابشو داد که نه نمیشه باعث ابروریزی ما میشی؛من هم با سر حرف همسرمو تایید کردم؛اخه مگه میشه انسان تا این حد پیش بره؛باورم نمیشه عشق به یک زن تا این اندازه مرا قصی القلب کرده باشه؛یه روز که من و همسرم با ماشینمون داشتیم میرفتیم سرکار ؛ رییس شرکتی که توی محلمون بود و مادرم پیش اون کار میکرد دستی تکان داد؛ما ایستادیم؛به من گفت مادرت بیماری آسم داره؛نمیتونه کار کنه باید فکری به حالش بکنی اونو ببر دکتر؛ دیروز گفتم دیگه نیاد سرکار؛اون ضعیف و بیماره تو سنی نیست که بتونه کار کنه؛ دارید میرید سرکار قبل اون یه سر مادرتو ببر دکتر ببین حالش چطوره؛باماشین دو کوچه ای را که اومده بودیم برگشتیم چون رومون نشد برنگردیم ؛دم در که رسیدیم به خانمم گفتم میرم تو؛ نگاهی به زیرزمین بندازم ؛رفتم وارد زیرزمین که شدم دیدم مادرم روی زمین در بستر دراز کشیده متوجه ورود من که شد سرش را به زحمت به طرف من چرخاند؛به من خیره شد داشت با نگاهش التماسم میکرد که کمکش کنم صدای ناله ها و سرفه های مادرم با بوق ماشینی که همسرم مدام به صدا در می اورد که عجله کنم در هم امیخته بود؛درجا ثابت مانده بودم؛ نمیدانستم چکار کنم؛باکمال ناباوری مادرم را ترک کردم به طرف در حیاط رفتم درحیاط را بسته و سوار بر ماشین شده با همسرم به سر کار رفتیم؛عصر همان روز که از سرکار برگشتیم عده ای از کارکنان شرکت مادرم برای عیادت امده بودند؛به اتفاق انها وقتی وارد زیرزمین شدیم متوجه شدم مادرم فوت کرده؛مادر را دفن کردیم شب پنجم مرگ مادرم؛ان شب من و همسرم تا دیروقت بیدار بودیم آخه فردای ان شب جمعه روز تعطیل بود ساعت تقریبا یک شب بود همسرم چند لحظه ای ساکت شد؛درست ژست ادمهایی که سعی میکنند صدایی را بشنوند گرفته بود؛به من گفت صدای اه و ناله نمیشنوی؟ گفتم نه؛رفت به سمت در ورودی منزل ؛ان را باز کرد ؛گفت صدا از زیز زمین است صدای ناله است؛به اتفاق هم رفتیم زیرزمین؛اما انجا اثری از کسی نبود؛همسرم را دلداری دادم که چیزی نیست به خاطر خستگی کار دچار توهم شده؛ولی او باحالت ترس و اضطراب مرتب میگفت صدای ناله میشنوم؛صدای ناله میشنوم؛ان شب در رختخواب تا صبج نخوابید او تا صبح صدای ناله شنیده بود؛هرشب صدای ناله زیر زمین او را ازار میداد؛خانه فروختیم همسرم در خانه جدید هم از شنیدن صدای ناله درامان نبود؛او به شدت وحشتزده؛ واشفته شده بود؛او بیمار روانی تشخیص داده شد؛و در بیمارستان روانی بستری شد؛اکنون زندگیم سیاه شده؛ان شب که برای اولین بار بدون همسرم به بستر خواب رفتم ناگهان صدای ناله بلندی مرا وحشت زده ساخت سعی کردم بر خودم مسلط باشم دوباره روی تختم دراز کشیدم؛این بار صدای ناله خفیفی در گوشهایم احساس کردم؛سعی کردم منبعش را پیدا کنم اما بی فایده بود؛به خوبی بیاد اوردم که این همان صدای ناله های مادر پیرم بود که در اخرین باری که اورا بیمار در زیر زمین دیده بودم و از من کمک میخواست؛این صدای ناله؛ هرشب مرا ازارمیدهند؛تحمل ان برای من سخت است؛خور و خواب را از من گرفته ؛مرا پر از وحشت و اضطراب کرده؛ومرا روانه بیمارستان روانی کرده است/


یا رب انت ربی و انا عبدک احفظ امی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد