سر قبر نشسته بودم … باران می آمد.
روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن ….
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.
زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره…
ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی سالگی …
باران می بارید شبی که خاکش می کردیم…
سلام دوست من وبلاگ خوب و مطالبه مفیدی داری
به منم سر بزن خوشحال می شوم
آدرس وبلاگ http://downloaddd2.blogsky.com
ممنون از حسن نظرتون .بله حتما .