یادمه کلاس دوم ابتدایی بودم رفته بودیم مشهد سر ظهر بعد نماز ظهر تو شلوغی ها گم شدم(البته اون موقع نمیگفتم گم شدما میگفتم مامانم گم شده!)
خلاصه هرچی گشتم مامان و بابامو پیدا نکردم
این جور وقتا بچه ها تو سرو بار خودشون میزنند و گریه میکند اون وقت من شاد و شنگول رفتم پیش یکی از این خادمای حرم گفتم آقا مامان من گم شده(اعتماد به نفس رو میبینی؟!)
بعد منو برد دفتر گم شدگان،سرظهر بود دیگه همه ی خادما داشتن میرفتن ناهار بخورن منم با خودشون بردن
واقعا یکی از بهترین خاطرات زندگیم همینه رفتم تو مهمون سرای حرم دو طبقه بود طبقه پایین مال زائرا طبقه دوم مال خادما،منم رفتم طبقه دوم جات خالی غذای اون روز قورمه سبزی بود،خیلیم خوشمزه بود بعد نشستم کلی با این خادما حرف زدم و باشون دوست شده بودم عجیب، مخصوصا یکیشون بود وقتی فهمید خوانساریم شماره تلفن و آدرس گرفت تعطیلات پاشه بیاد خوانسار (اما نمیدونم چرا نیومد!) خلاصه خیلیی داشت بم خوش مگذشت( از همون دوران طفولیت روابط عمومیم بالا بود)
اون وقت مامان و بابام و کل خانواده ی عموم اینا داشتن دنبال من میگشتن بنده خداها
دیگه مامانم اینا رفته بودن دفتر گم شدگان دنبالم و فهمیده بودن من مهمون سرام اومدن دنبالم،خلاصه واسطه ی خیر شدم اون روز ناهار همه مهمون امام رضا(ع)شدند.
این اولین و آخرین باری بود که غذای حرم رو خوردم
یه وقتایی فکرشو میکنم برم دوباره خودمو به گم شدن بزنم چقدر دلم هوای حرم کرده
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام
عجب بهشت با صفایی است اینجا !
از اظهار لطف شما ممنونم دوست گرامی
از محبت شما ممنون منتظر نظراتتون هستم .
یادمه کلاس دوم ابتدایی بودم رفته بودیم مشهد سر ظهر بعد نماز ظهر تو شلوغی ها گم شدم(البته اون موقع نمیگفتم گم شدما میگفتم مامانم گم شده!)
خلاصه هرچی گشتم مامان و بابامو پیدا نکردم
این جور وقتا بچه ها تو سرو بار خودشون میزنند و گریه میکند اون وقت من شاد و شنگول رفتم پیش یکی از این خادمای حرم گفتم آقا مامان من گم شده(اعتماد به نفس رو میبینی؟!)
بعد منو برد دفتر گم شدگان،سرظهر بود دیگه همه ی خادما داشتن میرفتن ناهار بخورن منم با خودشون بردن
واقعا یکی از بهترین خاطرات زندگیم همینه رفتم تو مهمون سرای حرم دو طبقه بود طبقه پایین مال زائرا طبقه دوم مال خادما،منم رفتم طبقه دوم جات خالی غذای اون روز قورمه سبزی بود،خیلیم خوشمزه بود بعد نشستم کلی با این خادما حرف زدم و باشون دوست شده بودم عجیب، مخصوصا یکیشون بود وقتی فهمید خوانساریم شماره تلفن و آدرس گرفت تعطیلات پاشه بیاد خوانسار (اما نمیدونم چرا نیومد!) خلاصه خیلیی داشت بم خوش مگذشت( از همون دوران طفولیت روابط عمومیم بالا بود)
اون وقت مامان و بابام و کل خانواده ی عموم اینا داشتن دنبال من میگشتن بنده خداها
دیگه مامانم اینا رفته بودن دفتر گم شدگان دنبالم و فهمیده بودن من مهمون سرام اومدن دنبالم،خلاصه واسطه ی خیر شدم اون روز ناهار همه مهمون امام رضا(ع)شدند.
این اولین و آخرین باری بود که غذای حرم رو خوردم
یه وقتایی فکرشو میکنم برم دوباره خودمو به گم شدن بزنم چقدر دلم هوای حرم کرده