با نام خدا و شهدا و همه دوستان شهیدم
سلام برادر خوب خودم !
دوست داشتم کنار اسم تو ،نام بابا و ننه را هم می نوشتم .ای کاش زنده بودند و موفقیت های علمی و درسی تو را می دیدند .من از دور می گویم ،خدا قوت !خدا را هیچ وقت فراموش نکن که خیلی دوست دار بنده های خوبشه .از مسیر ولایت تا خدا میان بر بزن و گرنه عمرت کفاف نمی ده به جایی برسی .به تو که دوستت دارم می گم تا توکل به خدا و توسل به ائمه (ع)هست ،احساس یتیمی و تنهایی و فقر (را)اصلا تو ذهنت نیار و یادت باشد هیچ وقت آن چه خود داری ،ز بیگانه تمنا نکن.
ممدرضا جان !این بار هیچ آیه و حدیثی برایت نمی نویسم .برو در عوض ،خودت قرآن و احادیث را بخوان و عمل کن .مرا هم دعا کن .تو خودت خوب می دانی اگر همه زندگی من را وارسی کنی و دقت کنی ،خواهی دید که همه ی حرف من ،همه ی نصیحت و وصیت من این است که ....>>
<<این است که >> چه؟ که چه برادر خوبم ؟کاش اجل مهلت می داد این یک جمله را بنویسی .کاش کلاه آهنی ات تا روی پیشانی ات بلند بود .کاش چند لحظه دیرتر به اوج ملکوت پر کشیدی .اما تو چه کنی ؟عشق چه کند ؟محبوب که مشتاق تر است ،چه کند؟
وصیت نامه را با پیکر پاکش آوردند روی این آخرین وصیت نامه اش .کلی دقت کردم تا توانستم همین جملات را از زیر سرخی خونش بیرون بکشم .نمی دانم ادامه جمله اش چه بوده؟همه ی حرف و نصیحتش چه بوده ؟
همه ی خاطرات زندگی ،گفته ها ،دست نوشته ها ،و خلقیاتش را مرور کرده ام ؛حتی وسایلش را هم به دقت وارسی کرده ام اما فعلا به هیچ نتیجه ای نرسیدم .تنها یک چیز جدید پیدا کرده ام؛یک جمله پشت جلد قرآن جیبی اش نوشته بود :<حاضرم صد بارگمنام کشته شوم در راه حق ،اما حتی یکبار هم راه شهدا گمنام نباشد .>
همیشه از پازل درست کردن ،بنایی و خانه ساختن و هرچه که درست کردنش با کنار هم چیدن اجزای متفاوت جور می شد ،خوشش می آمد .حتی وقتی می خواست برود جبهه ازش خواستم نرود .گفت که چه بسا یک گروه با حضور یک نفر کامل بشود و به موفقیت برسد .
نمی دانم ،شاید خودش خواسته وصیت نامه اش نیمه کاره باشد تا من تکه گم شده اش را پیدا کنم و به آن بچسبانم .
تازگی ها شروع کرده ام هر حرف و گفت و شنود و خاطره ای که از او دارم و پیدا می کنم ،توی یک دفتر کنار هم بنویسم ؛شاید رمزی در آنها نهفته باشد ؛مثلا همین امروز توی وسایلش یک تکه روزنامه پیدا کردم که دور جمله ای با زغال خط کشیده بود.جمله این بود : (تو برو خود را باش ) . این را هم توی آن دفتر نوشتم .برای من حتی شماره کفش و پوتینش هم می تواندیک سرنخ باشد ؛
آن ها را هم یادداشت کرده ام .
شماره سایز لباساش را هم نوشته ام ،شاید همین ها باعث بشود یک روز جستو جویم به نتیجه برسد .خود برادرم برای رمز گشایی وصیت نامه اش راه حل داده است ؛گفته اگر همه ی زندگی اش را وارسی کنم و در آن دقت نمایم ، همه ی حرف و نصیحت و وصیتش را کشف کنم.
من معتقدم باید با جستو جویم ادامه بدهم شاید چیزی که دنبالش هستم ،تکه ای از پازل موفقیت و سعادتم باشد .فقط خدا کند برای پیدا کردن این رمز ،نیاز به نبش قبر نباشد ،چون آنوقت واقعا دیگر نمی دانم چه کنم ....