آمدم چادر فرماندهی گروهان برادر تورجی نشسته بود جلو رفتم و سلام کردم طبق معمول به احترام سادات بلند شد .
گفتم :شرمنده محمد اقا !من با یکی از دوستان قرار دارم باید بروم مرخصی و تا عصر بر گردم.
بی مقدمه گفت :نه نمیشه !گفتم :من قرار دارم .اون آقا منتظر منه !
دوباره با جدیت گفت:همین که شنیدی .
کمی نگاهش کردم با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
عصبانی شدم .از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم :شکایت شما رو به مادرم می کنم !
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بود م .دوید دنبال من .پای برهنه دستم گرفت و گفت :این چی بود گفتی ؟!
به صورتش نگاه کردم .خیس از اشک بود .بعد ادامه داد :این برگه مرخصی .سفید امضا کردم .هر چقدر دوست داری بنویس !اما حرفت رو پس بگیر !
گفتم :به خدا شوخی کردم اصلا منظوری نداشتم .خودم هم بغض کرده بودم .فکر نمی کردم اینگونه باشد .
یک سال از آن ماجرا گذشت .
چند ساعت قبل از شهادتش بود .مرا دید باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید :راستی اون حرفت را پس گرفتی ؟!
گفتم :به خدا غط کردم من به کسی شکایت نکردم اصلا غلط می کنم چنین کاری انجام بدهم.
برداشتی از کتاب یا زهرا شهید تورجی زاده